...

...

درساعت مقرر پنجره را باز کردم ...انگار هرروز دلم در آن ساعت به تب و تاب عجیبی می افتاد ...

کاسه پر از آب بود و گل های سرخ ...

بدون انکه نگاه کنم ...کاسه را درکوچه ریختم ...

اما اینبار صدای قطرات اب جور دیگری بود ...بدون مانعی بر روی زمین سقوط کردند ...

انگار دردشان آمد وقتی انطور با سرعت به زمین سرده کوچه میخوردند ...

صدای شکستن گل ها را شنیدم ...

تعجب کردم ...سرم را از پنجره بیرون آوردم ...

نبود ...او نیامده بود ...

...

ادامه دارد